قدرت عشق

داشتم مي رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد

از دعاش به عنوان نگاهبان من پيشونيم رو ببوسه.

 

و بعد سوار قطار شدم.

 

...

وقتي قطار به  ته دره سقوط کرد.

 

همه مردند و من هم مردم.

 

از بالا تلاش دکترها رو مي ديدم.

 

بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بي فايده ست و رفتند.

 

و من ياد بوسه همسرم افتادم. و در همين لحظه از بالا ديدم

 

که نوری از پيشاني من بيرون امد و به قلبم فرو رفت.

 

 2 دقيقه بعد صدای فرياد پرستاری که بالا سرم بود رو شنيدم که دکترها رو صدا مي کرد،

 

اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بيشتر بود که با

 

نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتي ها.

 

شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره.

[ سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:داستان عاشقانه, ] [ 13:44 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 135 صفحه بعد